حسین حسین ، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

ادم برفی کوچولو

یه مهمونی...یه خبر

سلام نازی...یه خبر خوب عمو جونم اینا دارن میان آق جووووووووووووووووون دیشب شام خونه ی دوستم سمیرا جون بودیم رفته بودیم دیدن نی نی شون وااااااااااااای خدا چقدر دوست داشتنی بود البته بعد از ٦ ماه رفتیم دیدنشون آخه اوناهم نبودن رفته بودن شهر مامانش اینا...خلاصه کلی با محمد یاسین و اسباب بازیاش بازی کردی مامانش گذاشته بودش تو رورویک تو هم بهش پخ میکردی اون ووروجکم غش میکرد از خنده بهت میگفتم دوست داری از این نی نی ها داشته باشیم تو هم نه گذاشتی نه بر داشتی یه راست گفتی نه اینکه خشگل نیست مبین خشگلتره تازه تپولو هم هست منم شدم اینجوری ای بلاچه ی من بعدشم اومدیم خونه از دست شیطونیای تو من باید نصفه شبا کارامو بکنم فعلا برم بخوابم که فردا کلی کار ر...
20 بهمن 1391

یه روزه شلوغ...

سلام گل باقالی...خوفی؟وااااااااااااااای مردم از شلوغی و ترافیک و گروووووووووووووووونی!!!! مجبوری نباشه کی حوصله داره از خونه بیاد بیرون...امروز خانومه خانوما شدم صبح زود از خواب پاشدم شما رو هم بیدار کردم با هم رفتیم خونه ی مامانی بعدشم خودم با خاله جون رفتم خیابونا رو متر کنم برات یه پارچه ی پالتوییه ناز خریدم که بدم خیاط برات بدوزه واااااای که مامان میشی حسابی...بعدشم دکمه واسه لباسم و یه پارچه ی مانتویی برا عید خریدم...ماشالا جای سوزن انداختن نبود از شلوغی...از اونجاهم یه دربست گرفتم رفتم مدرسه ی بابایی رفتیم یه کم خرید و اومدیم دنبالت مامانی هم برامون یه سبزی پلوی خوشمزه داد اووردیم خونه دستشون بی بلا الانم شما و بابایی لالا کردین منم ب...
16 بهمن 1391

از هر دری سخنی

سلام ناز پری...خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟؟خوشی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟سلامتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟خداروشکر...قیافت شده شبیه هویج ههههههههههههه از بس برات اب هویج گرفتم ایشالا که زودی خوب شی پنج شنبه کلاس داشتم وبا امادگی نیمه کامل رفتم ولی خداروشکر خیلی خوب بود حدیث نوبت من بود منم با توجه به دوروز گذشته از ١٧ ربیع که میلاد پیامبر بود وماه ربیع که ماه صلواته  یه سری از خواص و آثار صلوات گفتم چندتا روایت خوندم البته از کتاب بهشت اخلاق که کتاب فوق العاده جامع و خوبیه بعدشم دوبیت شعر به عنوان حسن ختام جلسه خوندم که خیلی قشنگ بود که اونم بابایی برام اس داده بود بعدشم آش و کیک و ابمیوه خوردیم که خیلی چسبید از اونجا هم شما و بابایی اومدین دنبالم رفتیم بستنی و....جمعه ناهار یه خورشت...
15 بهمن 1391

یه روز خییییییییلی خوب

سلام بهترینم...سلام نانازترینم...سلام مهربونترینم...عیدت مبارک...خیلی خیلی مبارک...خداروشکر هزاران بار شکر که خوبه خوب شدی خداجونم قربونت برم که پسر گل نازم و زودی خوب کردی البته بعداز دوبار دکی بردن و چهارتا شربت و دوتا آمپول خوردن بالاخره بعداز دو سه ماه طلسم موهاتم شکست و بابایی جون بردت ارایشگاه ستاره بودی ماه شدی بعدشم رفتیم عروسی واااااااااااای که چقدر خوش گذشت مخصوصا با لباسی که خاله جون برام دوخته بود همه اینجوری بهم نگاه میکردن منم اینجوری شدم باورت میشه وقتی میخواستیم برگردیم لباسا رو از تنمون در اووردن که برن از روش بدوزن فکرشو کن ماهم تا خونه اینجوری بودیم خلاصه بگذریم...خداروشکر عروسی به خیری و خوشی برگزار شد خیلی جالب بود ی...
11 بهمن 1391

روز مره گی

سلام گل ناز قشنگم...خداروشکر خیلی بهتری البته منم نمیذارم زیاد tvنگاه کنی هر روزم دوتا لیوان اب هویج و یه لیوان شیر هویج بهت میدم میخوری پلک زدنتم خیلی بهتر شده البته دکتر گفت پلک زدنت واسه تلوزیونه همش سرت و با بازی مشغول میکنم که کارتن از یادت بره 5 شنبه بردمت خونه ی مامانی خودمم با خاله فاطی رفتم بازار افتضاح شلوغ بود فقط تونستیم پارچه بخریم مابقی موند واسه فردا سه شنبه شب عروسی داریم خاله فاطی آستیناش و زده بالا واسه منو خودش دوتا لباس اسپرتیه شیکه ژورنالی دوخته البته واسه خودش هنوز کامل نشده قراره من امروز برم مبینو نگه دارم تا کاملش کنه دیروز بعداز ظهرم همین کارو کردم تا لباس من اماده شد خلاصه دست خاله جون بی بلا خدا برام نگهش داره ظه...
7 بهمن 1391

خدا جونم...

سلام نازنینم...خوبی؟؟؟؟؟؟منم خوبم خدارو شکر ولی این روزا اصلا حال و حوصله ندارم به خاطر دوتا چشمات دوتا کوه رودوشم سنگینی میکنه...من فدای چشمای نازت...دکترا میگن چشمای نازت ضعیف شدن میگن ارثیه...نمیدونم چی بگم از عذاب وجدان دارم میمیرم نمیدونم مقصر منم یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟پارسال که واسه بینایی سنجی بردمت گفتن سالمه ولی اشتباه کرده بودن البته دکترا میگن من نمیدونم...خسته شدم...دلم پراز غمه...کاش به جای تو من چشمام ضعیف شده بود حالا باید ٦ ماه صبر کنیم بعد دوباره بریم واسه تعیین نمره که بهت Glass بدن خدا کنه تو این 6ماه شماره ی چشمت بیاد پایین...خدا جونم نعمتات و شکر...
3 بهمن 1391
1